برای شناسایی به منطقهی چنانه رفته بودیم. شرایط بسیار سختی بود.
نه غذا به اندازهی کافی داشتیم و نه آب. طلبهای با ما بود که سختی بر او بسیار فشار میآورد و او از این موضوع ناراحت بود و میگفت:
«من باید خودم را بسازم.»
یک روز او را بسیار سرحال دیدم، پرسیدم: «چه شده؟ اینطور سرحال شدی!»
پاسخ داد: «دیشب وقتی استتار کرده بودیم، در خواب، صحرای وسیعی را در مقابلم دیدم و آقایی را که صورتش میدرخشید.»
به احترام ایشان ایستادم و سؤال کردم «آقا عاقبت ما چه میشود؟»
فرمودند: «پیروزی با شماست ولی اگر پیروزی واقعی را میخواهید، برای فرج من دعا کنید.»
باز پرسیدم: «آقا من شهید میشوم؟» فرمودند: «اگر بخواهی، بله. تو در همین مسیر شهید میشوی، به این نشانی که از سینه به بالا چیزی از بدنت باقی نمیماند. به برونسی بگو پیکرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
این طلبه وصیتنامهاش را نوشت و از شهید برونسی خواست که هر وقت شهید شد، جنازهاش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبهی جوان شهید شد و از سینه به بالا، چیزی از بدنش نماند.
راوی : محمد قاسمی
تقدیم به شهیدان عزیز و بزرگوار : محمود علی مددی _ یعقوب علییی _ علی نجفی